حبذا! مفلسان آواره

شاعر : اوحدي مراغه اي

جامه و جان پاره در پارهحبذا! مفلسان آواره
به کمي سوي خود نظر کردهغم بيشي ز دل به در کرده
رخت در کوچه‌ي ابد بردهبه دلي زنده و تني مرده
نفسي خوش زدن چو نافه‌ي مشکبا چنان ديده‌ي تر و لب خشک
وز زبان لب گرفته در دنداندلشان هم شکسته، هم خندان
لب او وانگهي شکايت دوست؟آنکه پنهان کند حکايت دوست
چون به مشهور کردنش کوشندراز او را ز خود چه ميپوشند؟
غنچه‌وش لب به بسته از نالهدر دل آتش نهاده چون لاله
بسته بر دوش زاد بي‌زاديدل پر از درد و روي در وادي
تلخ عيشان بي‌تبه گوييزهر نوشان بي‌ترش رويي
بر بلاي دگر نهند دو چشمگر بلايي رسد ز عالم خشم
تا مبادا که در ديار استنددل خوشند ار چه در گذار استند
بر تن او چه راحت و چه گزند؟نفس چون شد مفارق از پيوند
جام صد درد و رنج نوشيدهدر خرابي چو گنج پوشيده
ياره اين فغان و جوش کراست؟پيش زهره‌ي خروش کراست؟
لب ز گفتار بسته، صم بکمهمه گردن نهاده‌اند به حکم
هيبتش قفل بر زبان کردههر که آهنگ اين بيان کرده
کرده مشغول ازين فسون و فسانعارفان را بداغ کل لسان
بسته بر فهم کند و دانش دونحکمتش راه طعنه‌ي چه و چون
تو به گفتار هرزه ميکوشيلب خاصان به مهر خاموشي
هم طريق ادب نگه ميدارگر چه باشد در آن حضورت بار
کان ببيني که باز شايد گفتسخن اينجا به راز شايد گفت